شماره ٣٢٤: روزها گر نيست نم درجويبارم همچو شمع

روزها گر نيست نم درجويبارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگاني سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم ديده روشن درين ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
مي زدايم زنگ کفر ازدل شب تاريک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بيداري شب دلمرده را
نور مي بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بي حاصلي
دربساط آفرينش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگرديم تاسحر؟
در کمين خصمي چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پيش پاي خود ظلمت زدود
رهنماي عالمي شبهاي تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلي
زان بود خاييدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زير خرقه دارم همچو شمع
تا نپيوندم به دريا جويبار خويش را
نيست ممکن برزمين پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب اميد دلگشايي از سرشک
شد فزون عقده ديگر به کارم همچو شمع