شماره ٣٢٣: سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع

سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع
از گريبان سر برون آورد زنارم چو شمع
از گلاب من داغ اهل دردي تر نشد
طعمه مقراض شد گلهاي بي خارم چو شمع
گر چه از تيغ زبان مشکل گشاي عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
مي شمارم بوي پيراهن نسيم صبح را
من که دايم از فروغ خود در آزارم چو شمع
آب ميگردد دل سنگين خصم از عجز من
مي تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
از نسيم صبح برهم مي خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دايم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آيد درشمار
مشت اشکي در بساط زندگي دارم چو شمع
خار اگر ريزند ارباب حسد در ديده ام
مايه بينش شود در چشم خونبارم چو شمع
دشمن من از درون خانه مي آيد برون
پست مي گردد ز اشک گرم ديوارم چو شمع
از نسيمي ميوه من مي نهد پهلو به خاک
پختگي روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
واي برآن کس که مي گردد خريدارم چو شمع
طعنه خامي همان صائب ز مردم ميکشم
گر چه مي ريزد شرر از سوز گفتارم چو شمع