شماره ٣٢٢: در کشاکش از زبان آتشين بودم چو شمع

در کشاکش از زبان آتشين بودم چو شمع
تا نپيوستم به خاموشي نياسودم چو شمع
ديدنم ناديدني، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع
سوختم تا گرم شد هنگامه دلها ز من
بر جهان بخشودم و برخود نبخشودم چو شمع
اشک وآه برق جولان را براه انداختم
در طريق عشق پاي خود نفرسودم چو شمع
سوختم صدبار و از بي اعتباريها نگشت
قطره آبي به چشم روزن ازدودم چو شمع
پاس صحبت داشتن آسايش از من برده بود
زير دامان خموشي رفتم آسودم چو شمع
اين که گاهي مي زدم برآب و آتش خويش را
روشني درکار مردم بود مقصودم چو شمع
چون صدف در پرده هاي دل نهفتم اشک را
گوهر خود را به هر بيدرد ننمودم چو شمع
روزي من بردل اين تنگ چشمان بار بود
گرچه در محفل زبان برخاک مي سودم چو شمع
پرده هاي خواب رامي سوختم از اشک گرم
ديده بان دولت بيدار خود بودم چو شمع
مايه اشک ندامت گشت وآه آتشين
هرچه از تن پروري برجسم افزودم چو شمع
اين زمان افسرده ام صائب ،وگر نه پيش ازين
مي چکيد آتش ز چشم گريه آلودم چو شمع