شماره ٣٢١: مي پرستان در سر کوي مغان گردند جمع

مي پرستان در سر کوي مغان گردند جمع
تيرهاي راست در پيش نشان گردند جمع
گر چه درتاريکي شب راه را گم کرده اند
صبح چون روشن شود اين کاروان گردند جمع
گر چه چون برگ خزان امروز بي شيرازه اند
زيريک پيراهن آخر غنچه سان گردند جمع
گر چه هر يک در مقامي لاف يکتايي زنند
چون براه افتند چون ريگ روان گردند جمع
اين پريشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در کنار لطف بحر بيکران گردند جمع
تنگي صحراي امکان مانع جمعيت است
جمله باهم در فضاي لامکان گردند جمع
در ته درياي وحدت چون گهرهاي صدف
زير يک پيراهن اين سيمين بران گردند جمع
چون بسوزد نور وحدت پرده هاي امتياز
ثابت و سيار دريک آسمان گردند جمع
چون شود بي پرده خورشيد حقيقت آشکار
جمله ذرات جهان دريک زمان گردند جمع
راست کيشان محبت ناوک يک ترکشند
چون گشادي شد به نزديک نشان گردند جمع
بر فراز اي قهرمان عشق قد چون علم
تا ز اطراف اين سپاه بيکران گردند جمع
صائب از درد جدايي خون خود را مي خورم
هرکجا با هم دو يار مهربان گردند جمع