شماره ٣٠٩: زاضطراب دل کند آن زلف عنبر فام رقص

زاضطراب دل کند آن زلف عنبر فام رقص
مي کند آري به بال مرغ وحشي دام رقص
پرتو خورشيد راآيينه در وجد آورد
در دل روشن کند آن يار سيم اندام رقص
پيش عاقل دربلا بودن به از بيم بلاست
مرغ زيرک ميکند درحلقه هاي دام رقص
شوق درهر دل که باشد مطربي درکار نيست
بي دف وني مي کند گردون مينافام رقص
در محيط عشق بيتابي بود باد مراد
برد کف رابر کران زين بحر خون آشام رقص
ذره را نظاره خورشيد در رقص آورد
آتشين رويي چوباشد نيست بي هنگام رقص
تا رگ خامي بود در باده ننشيند ز جوش
مي کنند از نارسايي صوفيان خام رقص
اوج دولت جاي بازي و نشاط و لهو نيست
از بصيرت نيست کردن برکنار بام رقص
هر کجا آن مطرب خورشيد و طالع شود
خرده جان را کند چون ذره بي آرام رقص
شمع مي سازد قبا پيراهن فانوس را
چون کند در انجمن آن يار سيم اندام رقص
طعمه دريا نگردد هرکه از خود شدتهي
تا بود خالي،برروي صهبا جام رقص
فتنه سازان جهان رانيست درفرمان زبان
مي کند بي خواست آتش رازبان درکام رقص
ازسيه مستان نمي آيد تميز درد و صاف
مي کنم يکسان به ذوق بوسه و دشنام رقص
پايکوبان مي رود سيلاب صائب تا محيط
هر که را شوق است درسر مي کند هرگام رقص
اختياري نيست صائب بيقراري هاي ما
ذره چون خورشيد بيند مي کند ناکام رقص