شماره ٣٠٨: از قناعت مي رود بيرون ز سر سوداي حرص

از قناعت مي رود بيرون ز سر سوداي حرص
ره ندارد در دل خرسند استسقاي حرص
چين ابرو مي شود سوهان دندان طمع
از ترشرويي يکي صدمي شود صفراي حرص
سنگ ره راه ميکند سنگ فسان درقطع راه
خار رابال وپر پرواز سازد پاي حرص
تاک را نشو و نما از قطع مي گردد زياد
ازبريدن مي کشد قامت يد طولاي حرص
گرچه مي داند که مي سوزد براي خرده اي
مي زند برقلب آتش طبع بي پرواي حرص
قامت خم خواب غفلت رادوبالامي کند
موي پيران را يد بيضاست درانشاي حرص
بي تردد نيست زير خاک هم جان حريص
کم نمي گردد به لنگر شورش درياي حرص
مي توان کردن به شستن روي زنگي راسفيد
تيرگي نتوان به صيقل بردن ازسيماي حرص
ازخس و خاشاک گردد آتش افزون شعله ور
بيشتر گردد ز جمع مال استيلاي حرص
مي تند در خانه هاي کهنه اکثر عنکبوت
بيشتر در طينت پيران بود مأواي حرص
هر که چون موج سراب از کف عنان حرص داد
مي شود صائب بيابان مرگ درصحراي حرص