شماره ٣٠٧: هر حلقه ز کاکل رسايش

هر حلقه ز کاکل رسايش
چشمي است گشاده در قفايش
تيزي زبان مار دارد
دنباله ابروي رسايش
صد جام لبالب است درگرد
درحلقه چشم سرمه سايش
در هيچ دلي غبار نگذاشت
شادابي لعل جانفزايش
تا دامن حشر لاله رنگ است
چشمي که فتاد بر لقايش
کرده است دودل يکان يکان را
نظاره طره دوتايش
ديوانه بند پاره کرده است
ازنازکي بدن قبايش
يک گوهر دل،نسفته نگذاشت
مژگان کج گرهگشايش
چشمي است به خواب رفته گردون
با شوخي چشم فتنه زايش
هر شاخ گلي درين گلستان
دستي است بلند در دعايش
در هيچ سري کلاه نگذاشت
نظاره قامت رسايش
بر خاک کشد ز سايه خط سرو
از خجلت قامت رسايش
مي برد ز آبها رواني
با گل مي بود اگر صفايش
چون سايه نفس گسسته آيد
آهوي رميده از قفايش
انگشت ندامتي است خونين
شمعي که نسوخت درهوايش
بيگانه شدم زهر دو عالم
از نيم نگاه آشنايش
آن را که دل شکفته اي هست
نقدست بهشت درسرايش
بي برگ نگردد آن که چون ني
ناخن به دلي زند نوايش
هر چند که در جهان نگنجد
جز در دل تنگ نيست جايش
عشق است شهنشهي که باشد
برخاستن از جهان لوايش
دريافت بهشت نقد صائب
هرخرده جان که شد فدايش