شماره ٣٠٦: عشق درآمد به دل،رفت ز سر عقل و هوش

عشق درآمد به دل،رفت ز سر عقل و هوش
روي به ساحل نهد کف چوزند بحر جوش
صحبت ما حال شد قال سر خودگرفت
سيل به دريا رسيد ماند به ساحل خروش
مغز به باد فنا رفت ز سوداي عشق
کف سر خودرا گرفت ديگ چوآمدبه جوش
خضر ره اتحاد ترک لباس خودي است
نغمه چوبي پرده شد راست درآيد به گوش
چند توان داشتن در نمد آيينه را؟
دست بکش زآستين ،خرقه بيفکن زدوش
نيست بجز يک شراب درخم و مينا و جام
ديده غفلت بمال باده وحدت بنوش
اين شرر شوخ کرد پاره گريبان سنگ
بررخ عشق ازل پرده طاقت مپوش
مرهم راحت کجا داغ مرا به کند؟
آتش خورشيد را ابر نسازد خموش
مهر لب هزره گو پرده آهستگي است
پنبه به نرمي کند طفل جرس راخموش
برق فنا خنده زد خرمن پندار سوخت
هرچه درين خاکدان بود شد آيينه پوش
رو به بيابان نهاد عقل چو موج سراب
تا صف مژگان اوزد به صف اهل هوش
دامن توفيق را جهد تواند گرفت
پا اگر افتد زکار از سر همت بکوش
هيچ کس ازاهل هوش نيست درين انجمن
چون سر منصور را دارنگيرد به دوش
از دل روشن به خاک با خود شمعي ببر
شير ز پستان صبح تا به قيامت بدوش
سردي ابناي دهر گرمي از آتش ربود
ديگ تمناي ما چون ننشيند ز جوش؟
صائب اگر شق کني پرده تقليد را
ازدل ناقوس کفر ذکر حق آيد به گوش