شماره ٣٠٤: در خرابات مغان ستار باش

در خرابات مغان ستار باش
چون لب پيمانه بي گفتار باش
مهر خاموشي به لب زن چون حباب
درمحيط معرفت سيار باش
فردشو چون نقطه از خط وجود
مرکز اين آتشين پرگار باش
خط جوهر بي صفا دارد ترا
ساده شو آيينه اسرار باش
بيخودي اين راه را طي مي کند
از شراب سرخوشي سرشار باش
از شبيخون گرانخوابي بترس
ديده بان دولت بيدار باش
بر نمي داري خرابيهاي سيل
چون بيابان جنون هموار باش
صحبت دريا اگر داري هوس
در رکاب سيل خوشرفتار باش
حلقه تسبيح، شرط ذکر نيست
ذکر کن،در حلقه زنار باش
خار بي گل عمرها بودي بس است
روزگاري هم گل بي خارباش
درد شد چون کهنه،درمان مي شود
دايم از درد طلب بيمار باش
گر کني چون شبنم گل خويش را
چشم برراه فروغ يارباش
مرغ يک پرزود ميافتد به خاک
از رجا و خوف برخوردار باش
کاسه دريوزه را بشکن چو ماه
از فروغ عاريت بيزار باش
هست اگر در زير پا آتش ترا
گو همه روي زمين پر خار باش
ترک کن گفتار بي کردار را
بعد ازين کردار بي گفتار باش
برگ و بار خويش را صائب بريز
از نهال وصل برخوردار باش