شماره ٣٠٣: بر دشمنان شمردم عيب نهاني خويش

بر دشمنان شمردم عيب نهاني خويش
خود را خلاص کردم از پاسباني خويش
خلق محمدي رابا زر که جمع کرده است؟
يارب که برخورد گل از زندگاني خويش
ازتيشه حوادث از پاي درنيايم
پشتم به کوه طورست از سخت جاني خويش
درپيش چشم من گل خنديد،سوختندش
چون صرف خنده سازم عهد جواني خويش
از فيض خامشيهاست رنگيني کلامم
چون غنچه صد زبانم از بي زباني خويش
خون من و مي لعل بايکديگر نجوشند
چون گل عزيز دارم رنگ خزاني خويش
از طاق دل فکنده است آيينه را غرورش
خود هم ملال دارداز سر گراني خويش
ديدم که خاطرگل از من غبار دارد
چون شبنم سبکروح بردم گراني خويش
در دشت با سرابم در بحر يار آبم
چون موج در عذابم از خوش عناني خويش
صائب ز کارداني در دام عقل افتاد
اينش سزا که نازد برکارداني خويش