شماره ٣٠٢: از هر صدا نبازم چون کوه لنگر خويش

از هر صدا نبازم چون کوه لنگر خويش
بحر گران وقارم درپاس گوهر خويش
شمع حريم عشقم پرواي کشتنم نيست
بسيار ديده ام من در زير پا سرخويش
از خشکسال ساحل انديشه اي ندارم
پيوسته در محيطم ازآب گوهر خويش
دريافت مرغ تصوير معراج بوي گل را
ما رنگ گل نديديم از سستي پر خويش
شهد وصال شکر مي خواست دور باشي
از زهر سبز کرديم چون طوطيان پر خويش
تا در ميان آتش درباغ خلد باشي
ازآبروي خود کن زنهار گوهر خويش
زان گوهر گرامي هرگزخبر نيابي
تا بادبان نسازي در بحر لنگر خويش
روزي که در گلستان انشاي خنده کرديم
ديديم برکف دست چون شاخ گل سر خويش
دولت مساعدت کرد صياد چشم پوشيد
در کار دام کردم نخجير لاغر خويش
غافل نيم ز ساغر هرچند بي شعورم
چون طفل مي شناسم پستان مادر خويش
کردار من به گفتار محتاج نيست صائب
در زخم مي نمايم چون تيغ جوهر خويش