شماره ٣٠١: برسر حرف آمده است چشم سياهش

برسر حرف آمده است چشم سياهش
نو خط جوهر شده است تيغ نگاهش
آينه را پشت و رو ز هم نشناسد
ميشکند ديگري هنوز کلاهش
گر چه لبش سر به مهر شرم و حجاب است
داد سخن مي دهد زبان نگاهش
با همه کس گرم الفت است چو خورشيد
ساده دل افتاده است روي چو ماهش
گرد برآورده است از صف دلها
گرچه ز طفلي است ني سوار سپاهش
دايره حيرت است حلقه زلفش
مرکز سرگشتگي است خال سياهش
نيست زسامان حسن خويش خبردار
سير سراپاي خود نکرده نگاهش
آه اسيران نگشته است به گردش
نيست حصاري ز هاله روي چو ماهش
دست کشيده است از تصرف دلها
زلف نکويان ز شرم موي کلاهش
گرنکند روي التفات به صائب
پرده شرم است عذر خواه نگاهش