شماره ٣٠٠: بس که زند موج نور سرو روانش

بس که زند موج نور سرو روانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکي به روي نامه سياهي است
چشمه حيوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مريم ز شرم موي ميانش
شهپر سيمرغ بسته است به بازو
ناوک بي بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا بربايد به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده اي است پيش دهانش
چشمه خورشيد را سراب شمارد
هرکه ببيند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواري که من ربوده اويم
دست تصور نمي رسد به عنانش
هيچ نصيبي بغير داغ ندارد
صائب مسکين ز سير لاله ستانش