شماره ٢٩٩: هر که خموش از شکايت است زبانش

هر که خموش از شکايت است زبانش
حلقه ذکر خفي است مهر دهانش
وقت کسي خوش درين رياض که باشد
چون گل رعنا يکي بهار و خزانش
دست ز خوان سپهر سفله نگه دار
کز لب گورست خشکتر لب نانش
زود سر سبز خود کند علف تيغ
هرکه نگردد حريف تيغ زبانش
روي تو آيينه اي بود که چو خورشيد
هم ز فروغ خودست آينه دانش
بس که لطف اوفتاده آن تن سيمين
خار به پيراهن است از رگ جانش
نقش پذيري شود زلوح دلش محو
ديده آيينه اي که شد نگرانش
نرم نگردد به آفتاب قيامت
بس که فتاده است سخت پشت کمانش
آه چه سازم که نيست جز الف آه
قسمت من از وصال موي ميانش
چون صدف ازآب گوهرست لبالب
ديده من از رخ ستاره فشانش
پيش کريمان غيور لب نگشايد
صائب اگر پر گهر کنند دهانش