شماره ٢٩٣: حضوري داشتم شب با خيالش

حضوري داشتم شب با خيالش
که در خاطر نمي آمد وصالش
پريرويي که من جوياي اويم
اشارت بر نمي دارد هلالش
گل از شبنم کند در يوزه چشم
که گردد محو خورشيد جمالش
کند درلامکان خاکسترش سير
به هر خرمن که زد برق جلالش
به چندين رنگ هرساعت برآيد
بهار از انفعال رنگ آلش
اگر گوهر شود همچشم با او
دهد گرد يتيمي خاکمالش
ازان رخسار چون گل چشم بد دور
که از شبنم بود عبن الکمالش
الفها سينه شهباز دارد
ز شرم چهره پر خط و خالش
زبان شکر جاي سبزه رويد
به هر جا سايه اندازد نهالش
به صحرا افکند چون نافه مشک
ز وحشت سايه را وحشي غزالش
به کف دارد کمند آسمان گير
زمين از سايه نازک نهالش
کلاه از فرق گردون مي ربايد
سر هر کس که گردد پايمالش
به چشم ذره شب را روز کرده است
فروغ آفتاب بي زوالش
دل آيينه ها راآب کرده است
ز شوخي برق حسن بي مثالش
که دارد زهره تکليف ،صائب ؟
نيابد بي تکلف گر خيالش