شماره ٢٩٢: اگر چشم کافر فتد برلقايش

اگر چشم کافر فتد برلقايش
نيايد به لب غير نام خدايش
شود گريه شمع ياقوت احمر
به بزمي که افروزد از مي لقايش
زمين گير سازد تماشاييان را
چو در جلوه آيد قد دلربايش
ز انديشه آن تن نازپرور
چو فانوس دور استد از تن قبايش
ز عيسي چه بگشايد آن خسته اي را
که بيماري چشم باشد دوايش
برآرد سراز جيب درياي گوهر
دهد چون حباب آن که سر درهوايش
چو آسودگي خواهي ازآسماني
که بي آب، گردان بود آسيايش
چنان کز کمان تير صائب گريزد
ز خود مي گريزد چنان آشنايش