شماره ٢٩١: که يابد رهايي ز دام نگاهش ؟

که يابد رهايي ز دام نگاهش ؟
که يک حلقه اوست چشم سياهش
دل تنگ با جلوه اش چون برآيد؟
گه گردون غباري است از جلوه گاهش
کمر بسته چون بندگان بهر خدمت
مه از هاله پيش رخ همچو ماهش
اگر آب گردد رهايي نيابد
به هر دل که پيچد زلف سياهش
زراندود شد چون خطوط شعاعي
خس و خار عالم زبرق نگاهش
نکردند دلها دگر راست قامت
شکستند روزي که طرف کلاهش
طلبکار اوراست چون تيغ پايي
که سنگ فسان مي شود سنگ راهش
چه گل چيند از سرکشي دست صائب ؟
که دامن ز گل مي کشد خار راهش