شماره ٢٩٠: سخن تانگردد چو موي ميانش

سخن تانگردد چو موي ميانش
محال است آيد برون ازدهانش
به مژگان دگر بازگشتن ندارد
نگاهي که افتد به سرو روانش
ز بس لطف، چون رشته از عقد گوهر
نمايان بود مغز ازاستخوانش
دل پر مرا خالي آن روز گردد
که از بوسه خالي کنم بوسه دانش
مجوييد اسلام ازان نامسلمان
که زنار باشد ز موي ميانش
مجرد زالفاظ گردد چو معني
سخن تا برآيد ز تنگ دهانش
مرا برده ازراه بيرون عزيزي
که گل يک پياده است از کاروانش
منه تهمت گوشه گيري به عنقا
که از کوه قاف است سنگ نشانش
دل سنگ شد آب صائب زآهم
نشد نرم گردد دل پاسبانش