شماره ٢٨٩: سري را که بالين شود آستانش

سري را که بالين شود آستانش
بود بخت بيدار خواب گرانش
فتاده است کارم به خونريز طفلي
که گلگون شود اسب ني زير رانش
رسانده است ناسازگاري به جايي
که نتوان سخن ساختن از زبانش
ز دل پاک سازد بساط جهان را
نسيمي که برخيزد از بوستانش
شکوه جمالش رسيده است جايي
که خواب بهاران کند پاسبانش
به نازک مياني است کارم که ديدن
کند کار آتش به موي ميانش
ز مي جان کند درتن مي پرستان
لب جام تا بوسه زد بردهانش
گرفتم که افتد گذارش به خاکم
که راهست دستي که گيرد عنانش ؟
سپندي که از روي گرم تو سوزد
شود سرمه درکام، آه و فغانش
نمانده است سامان پرواز دل را
ربايد مگر بيخودي ازميانش
حجاب است مهر دهان هنرور
ز جوهر بود تيغ،بند زبانش
چه فارغ ز چرخ است آزاد طبعي
که از همت خود بود آسمانش
مينديش از چين ابروي گردون
که نرم است بسيار پشت کمانش
نشد مهربان ازدعاي دل شب
کجا خط به صائب کند مهربانش ؟