شماره ٢٨٨: نريزد اگر آب لطف از جمالش

نريزد اگر آب لطف از جمالش
بسوزد دو عالم ز برق جلالش
مه نو به ناخن زمين مي خراشد
ز شرم دوابروي همچون هلالش
کشيده است سر در گريبان سوزن
دم عيسي از شرم لطف مقالش
ز معموره لامکان گرد خيزد
چو درخانه رم نشيند غزالش
سپندي که ازآتش او گريزد
به صد چشم، مجمر بگريد به حالش