شماره ٢٨٤: از رشته جان تاب برد موي ميانش

از رشته جان تاب برد موي ميانش
از رفتن دل آب خورد سرو روانش
آن شاهسواري که منم دل نگرانش
تيري است که از خانه زين است کمانش
چون نقطه موهوم که قسمت کندش هيچ
پوشيده تر از خنده شود راز دهانش
در جلوه گهش زخم نمايان بود آغوش
ترکي که به شمشير زند حرف،ميانش
از جلوه کند آب دل اهل نظر را
پيوسته ازان تازه بود سرو روانش
از گرد لبش چون خط مشکين نشود دور
حرفي که ندانسته برآيد ز دهانش
از خانه آيينه صبوحي زده آيد
از چشم خود آن کس که بود رطل گرانش
گر تيغ زبانش نکند موي شکافي
مشکل که حديثي به لب آيد ز دهانش
دارد چو هدف درخم من سخت کماني
کز تير کجي برد برون زور کمانش
موري است کشيده است به بر تنگ شکررا
خالي که نمايان شده از کنج دهانش
صائب چه خيال است که در دست من افتد
سيبي که سهيل است ز خونابه کشانش