شماره ٢٨٢: شد سرمه سويداي دل از نور جمالش

شد سرمه سويداي دل از نور جمالش
اي واي اگر تيغ کشد برق جلالش
چون مور، دل خام طمع بال برآورد
تا شد زته زلف عيان دانه خالش
خط بر سر رعنايي شمشاد کشيده است
هر چند که بيش از الفي نيست نهالش
چون آينه آن کس که ز صاحب نظران شد
درکوچه و بازار بود صحبت حالش
در پوست نگنجد گل از انديشه شادي
غافل که شکرخند بود صبح زوالش
رنگين سخن آن به که بسازد به خموشي
طاوس همان به که نبيند پروبالش
چون بر سر گفتار رود خامه صائب
ديوانه شود بوي گل از لطف مقالش