شماره ٢٨٠: آن لاله عذاري که منم داغ و کبابش

آن لاله عذاري که منم داغ و کبابش
از خون جگر سوختگان است شرابش
بيهوشيش از کاوش دل باز ندارد
چشمي که بود شوخ چو مژگان رگ خوابش
اين لنگر تمکين که به خود حسن سپرده است
مشکل که کند حلقه خط پا به رکابش
از خانه به بازار صبوحي زده آيد
حسني که زآيينه بود عالم آبش
چشمي که شود صيقلي باده روشن
از خشت سر خم بود آماده کتابش