شماره ٢٧٥: رستم کسي بود که برآيد به خوي خويش

رستم کسي بود که برآيد به خوي خويش
در وقت احتياج بگيرد گلوي خويش
آبي است آبرو که نيايد به جوي باز
از تشنگي بسوز ومريز آبروي خويش
هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد
پرنور کرد عالمي ازگفتگوي خويش
بيدار شو به چشم تأمل نظاره کن
هر صبحدم درآينه حشر روي خويش
صرصر به گرد من نرسد درگذشتگي
دلبستگي چو غنچه ندارم به بوي خويش
زين بيش بحر را نتوان انتظار داد
چون سنگ مي زنيم به قلب سبوي خويش
فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند
امروز هرکه بگذرد از آرزوي خويش
صائب نصيب دشمن خونخوار ماشود
طرفي که بسته ايم ز جام و سبوي خويش