شماره ٢٧٤: حسن توغافل است ز قدر و بهاي خويش

حسن توغافل است ز قدر و بهاي خويش
آيينه راخبر نبود از صفاي خويش
چون شمع تا به خلوت او راه برده ام
صد بار ديده ام سر خود زير پاي خويش
آميخته است مستي و مستوريم به هم
افکنده ام به گردن مينا رداي خويش
ازهاله مه به حلقه ماتم نشسته است
شرمنده است پيش رخش از صفاي خويش
ازبس که دل زديدنت از جاي رفته است
تا روز باز خواست نيايد به جاي خويش
از بس به کار ماگره افکنده اند خلق
پهلو تهي کنيم ز بند قباي خويش
تا چند پاسباني عيب نهان کنم ؟
يکبار پرده مي کشم از عيبهاي خويش
رفتم که حلقه بردر بيگانگي زنم
شايد به اين وسيله شوم آشناي خويش
صائب مقيم گلشن فردوس گشته ام
تا محو کرده ام به رضايش رضاي خويش