شماره ٢٧٣: تا بي نشان کشم نفسي بر هواي خويش

تا بي نشان کشم نفسي بر هواي خويش
چون گردباد محو کنم نقش پاي خويش
مستغني از بهارم وآسوده ازخزان
در دشت ساده دل بي مدعاي خويش
خلوتگهم ز بکر معاني است پرزحور
آماده است جنت من درسراي خويش
ازآب زندگي نکشم منت حيات
چون خضر،سبزم از سخن جانفزاي خويش
رد و قبول خلق به يک سو نهاده ام
يکروي ويک جهت شده ام با خداي خويش
ساکن زآرميدگي من بود زمين
گردون ز جا رود چو درآيم زجاي خويش
صائب مرا به باغ وبهار احتياج نيست
صد باغ دلگشاست مرا از نواي خويش