شماره ٢٧١: از ترک مدعاست دل من به جاي خويش

از ترک مدعاست دل من به جاي خويش
آسوده ام ز خاطر بي مدعاي خويش
غافل ز سير عالم بالا نمي شوم
افتد چوشمع اگر سر من زير پاي خويش
از امتياز دست چو آيينه شسته ام
با خوب و زشت صافدلم از صفاي خويش
پهلوي لاغرست مرا بورياي فقر
فرش دگر مرانبود درسراي خويش
بيدار کي شوند به فرياد غافلان؟
ديوار چون فتاد نخيزد ز جاي خويش
غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسيح
دريوزه مي کنم ز طبيبان دواي خويش
بر من ره گريز نبسته است هيچ کس
دارم به پاي، بند گران از وفاي خويش
شمعي فروختم به ره بازماندگان
خاري که درره تو کشيدم ز پاي خويش
هر برگ سبز او کف افسوس ميشود
نخلي که ميوه اي نفشاند به پاي خويش
گردد به قدر ريشه دواندن بلند نخل
درفکر زينهار بيفشار پاي خويش
گر روضه بهشت بود دوزخ من است
صائب به هر کجا روم از سراي خويش