شماره ٢٧٠: از بيقراري دل اندوهگين خويش

از بيقراري دل اندوهگين خويش
خجلت کشم هميشه ز پهلونشين خويش
در واديي که روبه قفا مي روند خلق
در قعر چاهم از نظر دوربين خويش
اي واي اگر مرا نکند آب،انفعال
زين تخمها که کاشته ام در زمين خويش
آن خرمنم که خوشه اشک است حاصلم
از جيب و دامن تهي خوشه چين خويش
يوسف به سيم قلب فروشي ز عقل نيست
ما صلح کرده ايم زدنيا به دين خويش
يک نقش بيش نيست نگين را و لعل او
دارد هزار رنگ سخن درنگين خويش
از بس گرفته است مرا در ميان گناه
از شرم ننگرم به يسار و يمين خويش
دايم به خون گرم شفق غوطه مي خورم
چون صبح صادق از نفس راستين خويش
چون شبنم است بستر و بالين من ز گل
در خارزار، از نظر پاک بين خويش
گرد يتيمي گهر پاک من شود
گرد از دلي که بسترم از آستين خويش
چون گل فريب خنده شادي نمي خوريم
نقش مراد ماست ز چين جبين خويش
صيد مراد ازوست که درصيد گاه عشق
گردد تمام چشم وبود درکمين خويش
صائب ز هر که هست به کردار کمترم
در گفتگو اگر چه ندارم قرين خويش