شماره ٢٦٩: خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خويش

خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خويش
کافر مباد کشته تيغ زبان خويش !
يک مرد در قلمرو جرأت نيافتم
در دل چوآفتاب شکستم سنان خويش
هرگز چنان نشد که درين دشت پرشکار
دست نوازشي بکشم برکمان خويش
آتش به مصحف پر پروانه مي زند
اين شمع هيچ رحم ندارد به جان خويش
در واديي که خضرزند جوش العطش
دارم عقيق صبربه زير زبان خويش
چون موج ازکشاکش اين بحر نيلگون
فرصت نيافتم که بگيرم عنان خويش
بلبل به خاکساري من رشک ميبرد
افتاده ام ز جوش گل ازآشيان خويش
صائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟
دارد هزار مرحله تاآستان خويش