شماره ٢٦٨: ازگفتگوي عشق گزيدم زبان خويش

ازگفتگوي عشق گزيدم زبان خويش
ازشير ماهتاب بريدم کتان خويش
گر بيخبر روم ز جهان جاي طعن نيست
يک کس نيافتم که بپرسم نشان خويش
نانش هميشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فيض رساند زخوان خويش
چون سرو درمقام رضا ايستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خويش
آن ساقي کريم که عمرش دراز باد
فرصت نميدهد که بگيرم عنان خويش
ساغر به احتياط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خويش
پرواي خال چهره يوسف نمي کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خويش