شماره ٢٦٧: دلدارماست محو خط مشکفام خويش

دلدارماست محو خط مشکفام خويش
صياد راکه ديده که افتد به دام خويش
کيفيتي که هست ز جولان خود ترا
طاوس مست رانبود از خرام خويش
زان پيشتر که خط کندش پاي دررکاب
بشکن خمار من به مي لعل فام خويش
انصاف نيست کز لب حاضر جواب تو
خجلت بود وظيفه من از سلام خويش
از بس که سرکش است دل بدگمان تو
نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خويش
دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟
آن راکه ازلب است مي لعل فام خويش
مه را بود تمام شدن بوته گداز
اي شوخ پرمناز به ماه تمام خويش
درپيري ازحيات زبس سيرگشته ام
خود ميکنم ز قامت خم حلقه نام خويش
غافل که من مي کندش زانتقام حق
هرکس که مي کشدز عدو انتقام خويش
آب حيات نيست گوارا ز جام خلق
زهر هلاهل است گوارا ز جام خويش
بودم به جنت ازدل بي آرزو مقيم
درد و زخم فکند تمناي خام خويش
صائب مرا به نامه بران نيست اعتماد
خود مي برم به خدمت جانان پيام خويش