شماره ٢٦٤: همچون کمان سخت ز طبع غيور خويش

همچون کمان سخت ز طبع غيور خويش
آسوده از کشاکش خلقم ز زور خويش
از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند
سر درنياورم به فلک ازغرور خويش
چون کرم شبچراغ،زراندودآتشم
مستغني ازستاره و ماهم زنورخويش
حيرات مرا به عالم وحدت کشيده است
نتوان زمن گرفت به کثرت حضور خويش
سيلاب با تلاطم دريا چه مي کند؟
پرواي شور حشر ندارم ز شور خويش
نه تاب وصل دارد و نه طاقت فراق
درمانده ام به دست دل ناصبور خويش
صائب مرا به عالم بالا دليل شد
در زير بار منتم از فکر دور خويش