شماره ٢٦٣: پيش ازخزان به خاک فشاندم بهار خويش

پيش ازخزان به خاک فشاندم بهار خويش
مردان به ديگري نگذارند کار خويش
چون شيشه شکسته و تاک بريده ام
عاجز به دست گريه بي اختيار خويش
از خاک برگرفته دست قناعتم
عيش چراغ طور کنم با شرار خويش
سيل از در خرابه ما راست ميرود
تا کرده ايم خانه بدوشي شعار خويش
تيغ تمام جوهر اين کارخانه ام
درزير سنگ مانده ام از اعتبار خويش
پيمانه شعور فريبي نيافتم
چون گل به خون خويش شکستم خمار خويش
در قطع راه عشق نديدم سبکروي
کردم گره به دامن صرصرغبار خويش
بال هما و شهپر طاووس نيستم
تاکي درين بساط نيايم به کارخويش ؟
دايم ميانه دو بلا سيرمي کند
هرکس شناخته است يمين و يسار خويش
زان پيشتر که سنگ کمي برسرش نهند
برسنگ مي زنم گهر شاهوارخويش
از نور فيض نيست تهي هيچ روزني
بيناست چشم سوزن ناقص به کار خويش
صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خويش