شماره ٢٦١: درخون نشستم از نفس مشکبار خويش

درخون نشستم از نفس مشکبار خويش
چون نافه عقده اي نگشودم زکار خويش
انجم به آفتاب شب تيره را رساند
دارم اميدها به دل داغدار خويش
تا يک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده اي نگشايم ز کار خويش
انصاف نيست گرد يتيمي شود غريب
ورنه شکستمي گهر آبدار خويش
از وقت تنگ،چون گل رعنا درين چمن
يک کاسه کرده ايم خزان و بهار خويش
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخويش
دارد مرا ز دولت بيدار بي نياز
شمعي که دارم ازدل شب زنده دار خويش
صائب چه فارغ است زبي برگي خزان
مرغي که در قفس گذراند بهار خويش