شماره ٢٥٩: هر چند خط باطلم از تار وپود خويش

هر چند خط باطلم از تار وپود خويش
خجلت کشم چو موج سراب ازنمود خويش
چون ابر غوطه درعرق شرم مي زنم
بندم لب هزار صدف گربه جود خويش
تيغ دم دم شود چوبرون آيي ازغلاف
هردم که صوف عشق کني ازوجود خويش
شد اشک ابر گوهر شهوار درصدف
ازپاک گوهران مکن امساک جود خويش
ابر زکام، پرده مغز جهان شده است
در آتش افکنيم چه بيهوده عود خويش؟
از فيض بوي سوختگي خلق غافلند
درسينه همچو لاله گره ساز دود خويش
چون هرچه وقف گشت بزودي شود خراب
کرديم وقف عشق تو ملک وجود خويش
خاک سيه به کاسه چشم غزاله کرد
اي سنگدل بناز به چشم کبود خويش
هرچند تاجريم فرومايه نيستيم
تابرزيان خلق گزينيم سود خويش
من کيستم که سجده برآن آستان کنم ؟
درخاک ميکنم ز خجالت سجود خويش
جاي ترحم است برآتش نشسته را
صائب چه انتقام کشم از حسود خويش ؟