شماره ٢٥٨: خوش باد سال و ماه وشب وروز ميفروش

خوش باد سال و ماه وشب وروز ميفروش
کز يک پياله برد زمن صبر و عقل وهوش
ديروز بود بار جهاني به دوش من
امروز ميکشند مرا چون سبو به دوش
ازآب خضر باد برومند دانه اش
آورد هرکه اين دل افسرده رابه جوش
عمر دوباره از نفس گرم شيشه يافت
در مجلس شراب چراغي که شد خموش
از جوش ديگ،آب کف پوچ مي شود
از گفتگو به خرج رود مغز خود فروش
آب روان به قوت سرچشمه مي رود
بي جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش
هرگز ز زنگ زهر ندامت نمي چشد
شد همچو پشت آينه هرکس که پرده پوش
چندان که دخل هست مکن خرج اختيار
تا مي توان شنيد سخن، در سخن مکوش
صائب چو ماه عيد فلک قدر مي شود
ازحرف نيک وبدلب هرکس که شد خموش