شماره ٢٥٧: شوخي که جلوه گاه بود ديده منش

شوخي که جلوه گاه بود ديده منش
چون طفل اشک، روي توان ديد درتنش
هر چند نيست قتل مرا احتياج حکم
حکم بياضيي گذرانده است گردنش
پيداست همچو قبله نما از ته بلور
از سينه لطيف دل همچو آهنش
آب حيات جامه به شبنم بدل کند
شايد که در لباس کند سير گلشنش
پاي چراغ مي شمرد آفتاب را
چشمي که کرد ديدن آن روي روشنش
هرکس که ديد سرو ترا درخرام ناز
در خواب نوبهار رود پاي رفتنش
مجنون که ناز از سگ ليلي نمي کشيد
امروز خوابگاه غزال است دامنش
صائب تلاش گلشن جنت چرا کند؟
آزاده اي که گوشه فقرست مسکنش