شماره ٢٥٦: از خط نگشته سبز لب روح پرورش

از خط نگشته سبز لب روح پرورش
ننشسته است گرد يتيمي به گوهرش
ازانفعال ،مشرق پروين شود رخش
گردد ز ساده لوحي اگر مه برابرش
از چشم آفتاب کند جوي خون روان
درزير زلف جلوه رخسار انورش
رنگي ز بوي پيرهنش نيست باد را
از بس گرفته است قبا تنگ دربرش
گر در خيال تيغ کند غمزه اش گذار
ابريشم بريده شود زلف جوهرش
هر مطربي که درد دلش را فشرده است
سيلاب عقل و هوش بود نغمه ترش
چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست
بي سکه خرج خاک نشينان شود زرش
چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟
آزاده اي که نقش گران است برپرش
انديشه شکر شکند ني به ناخنش
موري که کرد خاک قناعت توانگرش
گر در سياهي سخن آب حيات نيست
سبزست چون هميشه خط روح پرورش ؟
صائب به خنده هر که دهن باز مي کند
چون گل به خرج باد رود زود دفترش