شماره ٢٥١: هر رهروي که شوق تو سازد روانه اش

هر رهروي که شوق تو سازد روانه اش
ازموج خود چوآب بود تازيانه اش
مرغي است روح، قطره مي آب و دانه اش
دل توسني است ناله ني تازيانه اش
هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامي کند ز سرلب شيرين بهانه اش
در قلزمي که موجه من سير مي کند
خارو خسي است هردو جهان برکرانه اش
مرغي که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگريز چه باشد ترانه اش
در وقت خويش هرکه دهن باز مي کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
اميد هيچ کس به قيامت نمانده است
ازبس که روز مي گذراند بهانه اش
نرمي ز حد مبر که چو دندان مار ريخت
هر طفل ني سوار کند تازيانه اش
هرکس کند زپايه خود بيشتر بنا
فال نزول مي زند از بهر خانه اش
از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تير هوائيي که نباشد نشانه اش
کو روي سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تير هرکه سر زده آيد به خانه اش
افسانه اي است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش
بيچاره رهروي که دل از دست داده است
سرگشته ناوکي که نباشد نشانه اش
ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشي که نباشد زبانه اش
از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف مي زند به سر زلف، شانه اش
صائب اگر به يار سخن فهم مي رسيد
مي شد جهان پر از غزل عاشقانه اش