شماره ٢٥٠: حسن تو باده اي است که شرم است شيشه اش

حسن تو باده اي است که شرم است شيشه اش
خال تو دانه اي است که دام است ريشه اش
روي تو آتشي است که زلف است دود او
شيري است غمزه تو که دلهاست بيشه اش
سروي است قامت تو که ازجاي مي کند
در هر دلي که پنجه فرو برد ريشه اش
دست از هنر چگونه نشويد کسي به خون ؟
فرهاد را ز پاي درآورد تيشه اش
چون اختيار پيشه و شغل دگر کند؟
صائب که شد ز روز ازل عشق پيشه اش