شماره ٢٤٩: هردل که داغدار شود از نظاره اش

هردل که داغدار شود از نظاره اش
پهلو به آفتاب زند هر ستاره اش
باشد ستاره درشب تاريک رهنما
شد زير زلف رهزن من گوشواره اش
ابروي او اگر چه هلال گرفته اي است
تيغ برهنه اي است زبان اشاره اش
شرمنده است پيش قدش درنشست و خاست
باغ از گل پياده و سرو سواره اش
ازگريه چشم هرکه چو بادام شد سفيد
نظاره بنفشه خطان است چاره اش
آن را که دربساط چو گل هست خرده اي
در دست صد کس است گريبان پاره اش
زاهد نظر به مردم بالغ نظر، بود
طفلي که زهد خشک بود گاهواره اش
بر شيشه دل است گواراتر از شراب
زخمي که مي زند دل چون سنگ خاره اش
صائب فتاد هر که درين بحر بي کنار
چون گوهرست گرد يتيمي کناره اش