شماره ٢٤٨: در محفل که راه بيابي گران مباش

در محفل که راه بيابي گران مباش
از حرف سخت بار دل دوستان مباش
ياد از حباب گير طريق نشست و خاست
دربزم چون محيط بزرگان گران مباش
با نيک و بد چوآينه هموار کن سلوک
غماز عيب چون محک امتحان مباش
شرط است پاس نوبت مردم درآسيا
درانجمن چو شمع سراپا زبان مباش
طي کن چو ريگ، طلب رابه خامشي
بيهوده نال چون جرس کاروان مباش
تاابر نوبهار پريشان نگشته است
دستي بلند کن صدف بي دهان مباش
نقش قدم به کعبه رسانيد خويش را
پاي به خواب رفته اين کاروان مباش
يک برگ را برات اقامت نداده اند
غافل ز سردمهري باد خزان مباش
هر چند خرمنت ز ثريا گذشته است
ايمن ز برق حادثه آسمان مباش
درآتش است نعل گل اي خانمان خراب
درفکر جمع خاروخس آشيان مباش
ما وصل گل به نغمه سرايان گذاشتيم
اي باغبان تونيز درين بوستان مباش
صائب غريب وبيکس و دلگير مي شوي
پر در مقام تجربه دوستان مباش