شماره ٢٤٦: غافل ز حال طوطي شيرين زبان مباش

غافل ز حال طوطي شيرين زبان مباش
با سبز کرده هاي سخن سرگران مباش
اي غنچه اي که دل به زر خويش بسته اي
غافل ز باد دستي فصل خزان مباش
در جبهه گشاده گلها نگاه کن
دلگير ازگرفتگي باغبان مباش
از ره مرو به جلوه خوبان سنگدل
قانع ز وصل کعبه به سنگ نشان مباش
سنگ فسان تيغ نشاط است کوه غم
زنهار از گراني غم دلگران مباش
صبح اميد در دل شبهاست بي شمار
قانع ز خوان فيض به يک استخوان مباش
سالمترست از دم شمشير پشت تيغ
دلتنگ از نيامد کار جهان مباش
در چشمها سبک زگراني شوند خلق
در محفلي که راه بيابي گران مباش
هرکس زخوان قسمت خود رزق مي خورد
از کم بضاعتي خجل ازميهمان مباش
ياران رفته را به نکويي کنند ياد
گر عمر زود مي گذرد دلگران مباش
آب روان عمر ز استاده خوشتريست
آزرده از گذشتن اين کاروان مباش
يکسان سلوک به کج و راست چون کمان
غماز عيب ناوک کج چون نشان مباش
در موسمي که روي زمين يک طبق گل است
صائب چو بيضه دربغل آشيان مباش