شماره ٢٤٥: غافل ز حال عاشق خونين جگر مباش

غافل ز حال عاشق خونين جگر مباش
مغرور حسن پا به رکاب اينقدر مباش
هرگاه بهله را به کمر آشنا کني
از دست کار رفته ما بي خبر مباش
هنگامه شراب کمينگاه آفت است
درمحفلي که باده خوري بيخبر مباش
همراه بد ز رهزن بيگانه بدترست
باهر نيازموده رفيق سفر مباش
نقش مراد نيست درين باغ جز يکي
زنهار همچو آب پريشان نظر مباش
هرگز به دست پيش زوالي نمي رسد
گر برخوري به تيغ فنا بيجگر مباش
از جام نام جم به زبانها فتاده است
زنهار در بساط جهان بي اثر مباش
غمگين مکن، اگر نکني شاد خاطري
گر مرهم دلي نشوي نيشتر مباش
چون ني گر ازنواي گلو سوز مفلسي
در کام تلخ سوختگان بي شکر مباش
از هر دو سر مشو ترازوي چرخ قلب
گر صندل سري نشوي دردسر مباش
پيشاني گشاده به از گنج گوهرست
دلتنگ چون صدف ز وداع گهر مباش
دل را چو سرو بيد خنک کن به سايه اي
يکبار گي چو دار فنا بي ثمر مباش
عمري است تا چو شبنم گل در رکاب توست
غافل ز حال صائب خونين جگر مباش