شماره ٢٣٨: گوهر فروز ديده بيدار خويش باش

گوهر فروز ديده بيدار خويش باش
برق فناي خرمن پندار خويش باش
ازچاه مکر، روي زمين موج مي زند
اي يوسف زمانه خبردار خويش باش
خود را چو يافتي همه عالم ازان توست
چشم از جهان بپوش، طلبکار خويش باش
در سايه حمايت دست دعا گريز
فانوس شمع دولت بيدار خويش باش
کار جهان به مردم بيکار واگذار
فرصت غنيمت است پي کار خويش باش
گفتار را به خامه بي مغز واگذار
آيينه وار شاهد کردار خويش باش
درزير بارمنت بال هما مرو
مسند نشين سايه ديوار خويش باش
روشندلي در انجمن روزگار نيست
از داغ دل چراغ شب تار خويش باش
در پيش ابر همچو صدف آبرو مريز
روزي خور دوچشم گهربار خويش باش
دولت زشش جهت به توآورده است روي
ازشش جهت تونيز خبردار خويش باش
تو غافلي و گرنه درين بحر هر حباب
سر بسته نکته اي است که هشيار خويش باش
قد خميده صيقل زنگار غفلت است
در وقت شيب، صيقل زنگار خويش باش
صائب کنون که کار تو با خود فتاده است
رحمي به حال خود کن و غمخوار خويش باش