شماره ٢٣٧: گاهي رهين ظلمت و گه محو نور باش

گاهي رهين ظلمت و گه محو نور باش
گاهي چراغ ماتم و گه شمع سور باش
شير و شکر به طفل مزاجان سبيل کن
قانع ز خوان رزق به هر تلخ و شور باش
کشتي چو باخت لنگر خود،زود بشکند
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
بستان ز خلق خام و بده پخته در عوض
سر گرم خوش معاملگي چون تنور باش
چشم کليم چون يد بيضا سفيد شد
رخ بر فروز وحوصله پرداز طور باش
باري چو ره به محفل قربت نمي دهند
از دور ديده بان نگه هاي دور باش
دور شعور چون به نهايت رسيده است
صائب تو نيز چون دگران بي شعور باش