شماره ٢٣٣: مکن به لهو و لعب صرف نوجواني خويش

مکن به لهو و لعب صرف نوجواني خويش
به خاک شوره مريز آب زندگاني خويش
هواي نفس ز دست اختيار برده مرا
خجل چو موج سرابم ز خوش عناني خويش
نيم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نفس چو راست کنم مي برم گراني خويش
همان ز چشم حسودان مرانمکدان است
اگر خورم جگر خود زبي دهاني خويش
درين جهان دل بي غم نمي شود پيدا
اگر برون دهم از دل غم نهاني خويش
فغان که نيست بغير از دريغ و افسوسي
به دست آنچه مرا مانده از جواني خويش
خجالت است نصيبم ز تنگدستيها
چو ميهمان طفيلي زميزباني خويش
به تار خود نبود هيچ عنکبوتي را
علاقه اي که تو داري به زندگاني خويش
دلم هميشه دو نيم است چون قلم صائب
ز بس که منفعلم از سيه زباني خويش