شماره ٢٣١: نمي روم به بهشت برين زخانه خويش

نمي روم به بهشت برين زخانه خويش
به گل فرو شده پايم درآستانه خويش
به گنجها نتوان درد را خريد از من
به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خويش
به نغمه دگران احتياج نيست مرا
که هست چون خم مي مطربم ز خانه خويش
چو يوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآيم ز آستانه خويش
اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمي است
بجان رسيده ام از وضع بيغمانه خويش
بلاست رتبه گفتار چون بلند افتاد
به خواب چند توان رفتن ازافسانه خويش ؟
به بينوايي و آزادگي خوشم صائب
مرا قفس نفريبد به آب و دانه خويش