شماره ٢٢٩: چمن بريد به مقراض رشک، سنبل خويش

چمن بريد به مقراض رشک، سنبل خويش
سرآمدي ز نکويان به زلف و کاکل خويش
اگر چه هست لبت بي نياز از پرسش
بپرس حال مرا گاهي از تغافل خويش
فتادگي است که پشتش نمي رسد به زمين
به خصم خويش سوارم من ازتحمل خويش
کمينه حکم شهنشاه عشق اين حکم است
که گل پياده رود در رکاب بلبل خويش
چه نعمتي است درين راه پرخطر صائب
که بسته ايم گران، توشه توکل خويش