شماره ٢٢٧: ز دل برون نرود چشم آشنا رويش

ز دل برون نرود چشم آشنا رويش
سري به دامن مجنون نهاده آهويش
فکند از سر گردنکشان عالم خاک
کلاه عقل، تماشاي طاق ابرويش
ز خواب حيرت، آيينه راکند بيدار
اگر چنين شود ازمي عرق فشان رويش
ز حال دل خبرم نيست، اينقدر دانم
که دست شانه نگارين برآمد ازمويش
ز خواب مرگ چو گل تازه روي برخيزند
اگر به خاک شهيدان گذر کند بويش
که ديده نافه ز آهو دونده ترباشد؟
که ديده زلف که باشد رساتر از بويش ؟
که آب مي دهد از روي آتشينش چشم ؟
اگر عرق نکند پرده داري رويش
ز بار دل کند آزاد سرو راصائب
در آن چمن که کند جلوه قد دلجويش